و إذ أخذنا مـیثقکم و رفعنا فوقکم الطور خذوا ما ءاتینکم بقوة و اذکروا ما فیـه لعلکم تتقون (63) ثم تولیتم من بعد ذلک فلو لا فضل الله علیکم و رحمته لکنتم من الخسرین (64) و لقد علمتم الذین اعتدوا منکم فی السبت فقلنا لهم کونوا قردة خسئین (65) فجعلنـها نکلا لما بین یدیـها و ما خلفها و موعظة للمتقین (66) و إذ قال موسی لقومـه إن الله یأمرکم أن تذبحوا بقرة قالوا أ تتخذنا هزوا قال أعوذ بالله أن أکون من الجهلین (67) قالوا ادع لنا ربک یبین لنا ما هی قال إنـه یقول إنـها بقرة لا فارض و لا بکر عوان بین ذلک فافعلوا ما تؤمرون (68) قالوا ادع لنا ربک یبین لنا ما لونـها قال إنـه یقول إنـها بقرة صفراء فاقع لونـها تسر النظرین (69) قالوا ادع لنا ربک یبین لنا ما هی إن البقر تشبه علینا و إنا إن شاء الله لمـهتدون (70) قال إنـه یقول إنـها بقرة لا ذلول تثیر الأرض و لا تسقی الحرث مسلمة لا شیة فیـها قالوا الئن جئت بالحق فذبحوها و ما کادوا یفعلون (71) و إذ قتلتم نفسا فادرأتم فیـها و الله مخرج ما کنتم تکتمون (72) فقلنا اضربوه ببعضها کذلک یحی الله الموتی و یریکم ءایته لعلکم تعقلون (73) ثم قست قلوبکم من بعد ذلک فهی کالحجارة أو أشد قسوة و إن من الحجارة لما یتفجر منـه الأنـهر و إن منـها لما یشقق فیخرج منـه الماء و إن منـها لما یـهبط من خشیة الله و ما الله بغفل عما تعملون (74)

ترجمـه آیـات
و چون از شما پیمان گرفتیم درون حالیکه کوه را بالای سرتان بودیم کـه آن کتابیکه بشما داده ایم محکم بگیرید و مندرجات آنرا بخاطر آرید شاید پرهیزکاری کنید (63) .

بعد از آن پیمان باز هم پشت کردید و اگر کرم و رحمت خدا شامل شما نبود از زیـانکاران شده بودید (64) .

آنـها را کـه از شما درون روز شنبه تعدی د بدانستید کـه ما بایشان گفتیم: ع شخم کردن با گاو در قدیم بوزینگان مطرود شوید (65) .

و این عذاب را مایـه عبرت حاضران و آیندگان و پند پرهیزکاران کردیم (66) .

و چون موسی بقوم خویش گفت: خدا بشما فرمان مـیدهد کهی را سر ببرید گفتند مگر ما را ریشخند مـی کنی؟ گفت از نادان بودن بخدا پناه مـی برم (67) .

گفتند: به منظور ما پروردگار خویش بخوان که تا بما روشن کند چگونـهی هست گفت: خدا گویدیست نـه سالخورده و نـه خردسال بلکه مـیانـه این دو حال بعد آنچه را فرمان یـافته اید کار بندید (68) .

گفتند: به منظور ما پروردگار خویش را بخوان که تا بما روشن کند چگونـهی باشد کهان چنین بما مشتبه شده اند و اگر خدا بخواهد هدایت شویم (70) .

گفت: خدا گوید کـه آنیست نـه رام کـه زمـین شخم زند و کشت آب دهد بلکه از کار بر کنار هست و نشاندار نیست گفتند حالا حق مطلب را گفتی بعد را سر بد درون حالیکه هنوز مـیخواستند نکنند (71) .

و چونی را کشته بودید و در باره او کشمکش مـی کردید و خدا آنچه را نـهان مـیداشتید آشکار کرد (72) .

گفتیم پاره ای از را بکشته بزنید خدا مردگان را چنین زنده مـی کند و نشانـه های قدرت خویش بشما مـی نمایـاند شاید تعقل کنید (73) .

از بعد این جریـان دلهایتان سخت شد کـه چون سنگ یـا سخت تر بود کـه بعضی سنگها جویـها از آن بشکافد و بعضی آنـها دو پاره شود و آب از آن بیرون آید و بعضی از آنـها از ترس خدا فرود افتد و خدا از آنچه مـی کنید غافل نیست (74)

بیـان

. ع شخم کردن با گاو در قدیم (و رفعنا فوقکم الطور) الخ، ع شخم کردن با گاو در قدیم طور نام کوهی است، همچنانکه درون آیـه: (و اذ نتقنا الجبل فوقهم، کانـه ظلة) (1) ، بجای نام آن، کلمـه جبل کوه را آورده، و کلمـه (نتق) بمعنای از ریشـه کشیدن و بیرون است.

از سیـاق آیـه، کـه اول پیمان گرفتن را، و امر بقدردانی از دین را، ذکر نموده و در آخر آیـه یـاد آوری آنچه درون کتابست خاطر نشان کرده، و مسئله ریشـه کن کوه طور را درون وسط این دو مسئله جای داده، بدون اینکه علت اینکار را بیـان کند، بر مـی آید: کـه مسئله کندن کوه، به منظور ترساندن مردم بعظمت قدرت خدا است، نـه به منظور اینکه ایشانرا مجبور بر عمل بکتابیکه داده شده اند بسازد، و گر نـه اگر منظور اجبار بود، دیگر وجهی به منظور مـیثاق گرفتن نبود .

پس اینکه بعضی گفته اند: (بلند کوه، و آنرا بر سر مردم نگه داشتن، اگر بظاهرش باقی بگذاریم، آیتی معجزه بوده، کـه مردم را مجبور و مکره بر عمل مـی کرده، و این با آیـه: (لا اکراه فی الدین)، (2) و آیـه: (أ فانت تکره الناس حتی یکونوا مؤمنین، آیـا تو مـیتوانی مردم را مجبور کنی، کـه ایمان بیـاورند؟) (3) نمـیسازد، حرف صحیحی نیست، به منظور اینکه همانطور کـه گفتیم، آیـه شریفه بیش از این دلالت ندارد، کـه قضیـه کندن کوه، و بالای سر مردم نگه داشتن آن، صرفا جنبه ترساندن داشته، و اگر صرف نگه داشتن کوه بالای سر بنی اسرائیل، ایشانرا مجبور بایمان و عمل مـی کرد، بایستی بگوئیم: بیشتر معجزات موسی (ع)، نیز باعث اکراه و اجبار شده.

گوینده سابق کـه دیدید گفت: آیـه مورد بحث با آیـه (256 بقره) و آیـه (99 یونس) نمـیسازد، درون مقام جمع بین دو آیـه گفته است: بنی اسرائیل درون دامنـه کوه قرار داشتند، و در آنحال زلزله ای مـیشود، بطوریکه قله کوه بر سر مردم سایـه مـی افکند، و مردم مـی ترسند، نکند همـین الان کوه بر سرشان فرو ریزد، و قرآن کریم از این جریـان اینطور تعبیر کرد: کـه کوه را کندیم، و بر بالای سر شما نگه داشتیم.

در پاسخ این سخن مـیگوئیم: این حرف اساسش انکار معجزات، و خوارق عادات است، کـه ما درون باره آن قبلا صحبت کردیم، و آنرا اثبات نمودیم، و اگر بنا شود امثال این تاویل ها را درون معارف دین راه دهیم، دیگر ظهوری به منظور هیچیک از آیـات قرآنی باقی نمـی ماند، و نیز دیگر به منظور بلاغت کلام، فصاحت آن، اصلی کـه مورد اعتماد باشد، و قوام فصاحت و بلاغت بدان باشد، نخواهد داشت.

. ع شخم کردن با گاو در قدیم (لعلکم تتقون) الخ، کلمـه (لعل) امـید را مـی رساند، و آنچه درون امـیدواری لازم است، این استکه گفتنش درون کلام صحیح باشد، حال چه اینکه این امـید قائم بنفس خود متکلم باشد، (مانند مواردیکه ما انسانـها اظهار امـید مـی کنیم)، و یـا آنکه قائم بنفس گوینده نیست، (چون گوینده خداست، کـه امـید درون او معنا ندارد) ولی قائم بشخص مخاطب، و یـا بمقام مخاطب باشد، مثل آنجائی کـه مقام مقام امـید است، هر چند کـه نـه گوینده امـیدی داشته باشد، و نـه شنونده، و چون بطور کلی امـید ناشی از جهل باینده است، و امـید خالی از جهل نیست، و خدایتعالی هم منزه از جهل است، لاجرم هر جا درون کلام خدایتعالی واژه امـید بکار رفته، حتما گفت: یـا بملاحظه مخاطب است، یـا بمقام مخاطب و گفتگو، و گر نـه امـید درون حق خدایتعالی محال است، و نمـیشود نسبت امـید بساحت مقدسش داد، چون خدا عالم بعواقب امور است، همچنانکه راغب هم درون مفردات خود باین معنا تنبیـه کرده است. (4)

. (کونوا قردة خاسئین)، یعنی مـیمونـهائی خوار و بیمقدار باشید.

. (فجعلناها نکالا) الخ، یعنی ما این عقوبت مسخ را مایـه عبرت کردیم، که تا همـه از آن عبرت بگیرند، و کلمـه (نکال) عبارتست از عمل توهین آمـیز، نسبت بیک نفر، که تا دیگران از سرنوشت او عبرت بگیرند.

. (و اذ قال موسی لقومـه: ان الله یـامرکم: أن تذبحوا بقرة، ) الخ، این آیـه راجع بداستان بنی اسرائیل است، و بخاطر همـین قصه بود، کـه نام سوره مورد بحث، سوره بقره شد، و طرز بیـان قرآن از این داستان عجیب است، به منظور اینکه قسمت های مختلف داستان از یکدیگر جدا شده، درون آغاز داستان، خطابرا متوجه رسولخدا (ص) مـی کند، و مـی فرماید: (و اذ قال موسی لقومـه، بیـاد آر موسی را، کـه بقومش گفت) الخ، و آنگاه درون ذیل داستان، خطابرا متوجه بنی اسرائیل مـی کند، و مـی فرماید: (و اذ قتلتم نفسا، فادارأتم فیـها و چونی را کشتید و در باره قاتلش اختلاف کردید) .

از سوی دیگر، یک قسمت از داستانرا از وسط بیرون کشیده، و در ابتداء نقل کرده، و آنگاه بار دیگر، صدر و ذیل داستان را آورده، (چون صدر قصه جنایتی هست که درون بنی اسرائیل واقع شد، و ذیلش داستان ذبح شده بود، و وسط داستان کـه دستور ذبح است، درون اول داستان آمده) .

باز از سوی دیگر، قبل از این آیـات خطاب همـه متوجه بنی اسرائیل بود، بعد درون جمله:

(و اذ قال موسی لقومـه)، ناگهان خطاب مبدل بغیب شد، یعنی بنی اسرائیل غایب فرض شد، و در وسط باز بنی اسرائیل مخاطب قرار مـی گیرند، و به ایشان مـی فرماید: (و اذ قتلتم نفسا فادارأتم فیـها)، حال ببینیم چه نکته ای این اسلوب را باعث شده.

اما التفات درون آیـه: (و اذ قال موسی لقومـه)، کـه روی سخن را از بنی اسرائیل برسول گرامـی اسلام برگردانده، و در قسمتی از داستان آنجناب را مخاطب قرار داده، چند نکته دارد.

اول اینکه بمنزله مقدمـه ایست کـه خطاب بعدی را کـه بزودی متوجه بنی اسرائیل مـی کند، و مـی فرماید: (و اذ قتلتم نفسا فادارأتم فیـها، و الله مخرج ما کنتم تکتمون، فقلنا اضربوه ببعضها، کذلک یحیی الله الموتی، و یریکم آیـاته، لعلکم تعقلون)، توضیح مـیدهد، (و یـهودیـان عصر قرآن را متوجه بان داستان مـیسازد) .

نکته دوم اینکه آیـه: (و اذ قتلتم نفسا)، کـه گفتیم: خطاب بـه بنی اسرائیل است، درون سلک آیـات قبل از داستان واقع است، کـه آنـها نیز خطاب بـه بنی اسرائیل بودند، درون نتیجه آیـه مورد بحث و چهار آیـه بعد از آن، جمله های معترضه ای هستند، کـه هم خطاب بعدی را بیـان مـی کنند، و هم بر بی ادبی بنی اسرائیل دلالت مـی کند، کـه پیغمبر خود را اذیت د، و باو نسبت دادند: کـه ما را مسخره مـی کنی، و با آن توضیح خواهی های بیجای خود کـه پرسیدند :ی کـه مـیگوئی چطوری باشد؟

اوامر الهی و بیـانات انبیـاء را نسبت ابهام دادند، و طوری سخن گفتند، کـه از سراپای سخنشان توهین و استخفاف بمقام والای ربوبیت استشمام مـیشود، چند نوبت بموسی گفتند: بـه پروردگارت بگو، کانـه پروردگار موسی را پروردگار خود نمـیدانستند، (ادع لنا ربک یبین لنا ما هی، از پروردگارت به منظور ما بپرس: کـه آن چگونـهی باشد؟) و باین اکتفاء نکرده، بار دیگر همـین بی ادبی را تکرار نموده گفتند: (ادع لنا ربک یبین لنا: ما لونـها؟ از پروردگارت بخواه، که تا رنگ آن را برایمان روشن سازد)، باز باین اکتفاء نکرده، بار سوم گفتند : (ادع لنا ربک یبین لنا ما هی؟

ان البقر تشابه علینا، از پروردگارت بخواه، این را به منظور ما مشخص کند، کـه بر ما مشتبه شده) .

بطوریکه ملاحظه مـی کنید، این بی ادبان، حتی یکبار هم نگفتند: (از پروردگارمان بخواه)، و از این گذشته، مکرر گفتند: (قضیـه به منظور ما مشتبه شده)، و با این بی ادبی خود، نسبت گیجی و تشابه بـه بیـان خدا دادند.

علاوه بر همـه آن بی ادبیـها، و مـهم تر از همـه آنـها، اینکه گفتند: (ان البقر تشابه علینا، جنس برایمان مشتبه شده)، و نگفتند: (ان البقرة تشابهت علینا، آن مخصوص کـه باید بوسیله زدن دم آن بکشته بنی اسرائیل او را زنده کنی، به منظور ما مشتبه شده)، کانـه خواسته اند بگویند: همـهها کـه خاصیت مرده زنده ندارند، و این خاصیت مال یک مشخص است، کـه این مقدار بیـان تو آن را مشخص نکرد.

و خلاصه تاثیر نامبرده را از دانسته اند، نـه از خدا، با اینکه تاثیر همـه از خدای سبحان است، نـه از معین، و خدایتعالی هم نفرموده بود: کـه معینی را بکشید، بلکه بطور مطلق فرموده بود: یک بکشید، و بنی اسرائیل مـیتوانستند، از این اطلاق کلام خدا استفاده نموده، یک بکشند.

از این هم کـه بگذریم، درون ابتدای گفتگو، موسی ع را نسبت جهالت و بیـهوده کاری و مسخرگی دادند، و گفتند: (أ تتخذنا هزوا، آیـا ما را مسخره گرفته ای؟) و آنگاه بعد از این همـه بیـان کـه برایشان کرد، تازه گفتند: (الان جئت بالحق) (حالا حق را گفتی)، کانـه تاکنون هر چه گفتی باطل بوده، و معلوم هست که بطلان پیـام یک پیـامبر، مساوی هست با بطلان بیـان الهی.

و سخن کوتاه اینکه: پیش انداختن این قسمت از داستان، هم به منظور روشن خطاب بعدی است، و هم افاده نکته ای دیگر، و آن این استکه داستان بنی اسرائیل، اصلا درون تورات نیـامده، البته منظور ما توراتهای موجود فعلی است، و بهمـین جهت جا نداشت کـه یـهودیـان درون این قصه مورد خطاب قرار گیرند، چون یـا اصلا آنرا درون تورات ندیده اند، و یـا آنکه دست تحریف با کتاب آسمانیشان بازی کرده بهر حال هر کدام کـه باشد، جا نداشت ملت یـهود مخاطب بان قرار گیرد، و لذا از خطاب بـه یـهود اعراض نموده، خطاب را متوجه رسولخدا (ص) نمود.

آنگاه بعد از آنکه اصل داستان را اثبات کرد، بـه سیـاق قبلی کلام برگشته، خطابرا مانند سابق متوجه یـهود نمود.

بله، درون تورات درون این مورد حکمـی آمده، کـه بی دلالت بر وقوع قصه نیست، اینک عین عبارت تورات: درون فصل بیست و یکم، از سفر تثنیـه اشتراع مـیگوید: هر گاه درون آن سرزمـینی کـه رب معبود تو، بتو داده، کشته ای درون محله ای یـافته شد، و معلوم نشد چهی او را کشته، ریش سفیدان محل، و قاضیـان خود را حاضر کن، و بفرست که تا در شـهرها و قرای پیرامون آن کشته و آن شـهر کـه بکشته نزدیک تر است، بوسیله پیر مردان محل، ای شخم نکرده را گرفته، بـه رودخانـه ای کـه دائما آب آن جاری است، ببرند، رودخانـه ایکه هیچ زراعت و کشتی درون آن نشده باشد، و در آنجا گردن را بشکنند، آنگاه کاهنانیکه از دودمان لاوی باشند، پیش بروند، چون رب کـه معبود تو است، فرزندان لاوی را به منظور این خدمت برگزیده، و ایشان بنام رب برکت یـافته اند، و هر خصومت و زد و خوردی بگفته آنان اصلاح مـیشود، آنگاه تمام پیر مردان آن شـهر کـه نزدیک بکشته هستند، دست خود را بالای جسد گردن شکسته، و در رودخانـه افتاده، بشویند، و فریـاد کنند، و بگویند: دستهای ما این خون را نریخته، و دیدگان ما آنرا ندیده، ای رب! حزب خودت اسرائیل را کـه فدا دادی، بیـامرز، و خون بنا حقی را درون وسط حزبت اسرائیل قرار مده، کـه اگر اینکار را ند، خون برایشان آمرزیده مـیشود، این بود آن عبارتی کـه گفتیم: که تا حدی دلالت بر وقوع داستان بقره درون بنی اسرائیل دارد .

حال کـه این مطالب را کـه خیلی هم طول کشید توجه فرمودی، فهمـیدی کـه بیـان این داستان درون قرآن کریم، باین نحو کـه دیدی، از قبیل قطعه قطعه یک داستان نیست، بلکه اصل نقل داستان بنایش بر اجمال بوده، کـه آنـهم درون آیـه: (و اذ قتلتم نفسا) الخ آمده، و قسمت دیگر داستان، کـه با بیـان تفصیلی، و بصورت یک داستان دیگر نقل شده، بخاطر نکته ای بوده، کـه آنرا ایجاب مـی کرده.

. (و اذ قال موسی لقومـه) الخ، خطاب درون این آیـه برسولخدا (ص) هست و کلامـی هست در صورت داستان، و مقدمـه ایست توضیحی، به منظور خطاب بعدی، و در آن نامـی از علت کشتن، و نتیجه ای کـه از آن منظور است، نبرده، بلکه سر بسته فرموده: خدا دستور دادهی را بکشید، و اما اینکه چرا بکشید، و کشتن آن چه فائده ای دارد؟ هیچ بیـان نکرد، که تا حس کنجکاوی شنونده تحریک شود، و در مقام تجسس بر آید، که تا وقتی علت را شنید، بهتر آنرا تحویل بگیرد، و ارتباط مـیان دو کلام را بهتر بفهمد.

و بهمـین جهت وقتی بنی اسرائیل فرمان: (ان الله یـامرکم ان تذبحوا بقرة) را شنیدند، تعجب د، و جز اینکه کلام موسی پیغمبر خدا را حمل بر این کنند کـه مردم را مسخره کرده، محمل دیگری برایکشی نیـافتند، چون هر چه فکر د، هیچ رابطه ای مـیان درخواست خود، یعنی داوری درون مسئله آن کشته، و کشف آن جنایت، و مـیانکشی نیـافتند، لذا گفتند: آیـا ما را مسخره مـی کنی؟ .

و منشا این اعتراضشان، نداشتن روح تسلیم، و اطاعت، و در عوض داشتن ملکه استکبار، و خوی نخوت و سرکشی بود، و باصطلاح مـیخواستند بگویند: ما هرگز زیر بار تقلید نمـی رویم، و تا چیزیرا نبینیم، نمـی پذیریم، همچنانکه درون مسئله ایمان بخدا باو گفتند: (لن نؤمن لک، حتی نری الله جهرة، ما بتو ایمان نمـی آوریم، مگر وقتی کـه خدا را فاش و هویدا ببینیم) .

و باین انحراف مبتلا نشدند، مگر بخاطر اینکه مـیخواستند درون همـه امور استقلال داشته باشند، چه اموری کـه در خور استقلالشان بود، و چه آن اموری کـه در خور آن نبود، لذا احکام جاری درون محسوسات را درون معقولات هم جاری مـی د، و از پیـامبر خود مـیخواستند: کـه پروردگارشان را بحس باصره آنان محسوس کند، و یـا مـی گفتند: (یـا موسی اجعل لنا الها، کما لهم آلهة، قال انکم قوم تجهلون، ای موسی به منظور ما خدائی درست کن، همانطور کـه آنان خدایـانی دارند، گفت: براستی شما مردمـی هستید کـه مـیخواهید همـیشـه نادان بمانید) (5) ، و خیـال مـی د: پیغمبرشان هم مثل خودشان بوالهوس است، و مانند آنان اهل بازی و مسخرگی است، لذا گفتند: آیـا ما را مسخره مـی کنی؟ یعنی مثل ما سفیـه و نادانی؟ که تا آنکه این پندارشان را رد کرد، و فرمود: (اعوذ بالله ان اکون من الجاهلین)، و در این پاسخ از خودش چیزی نگفت، و نفرمود: من جاهل نیستم، بلکه فرمود:

پناه بخدا مـی برم از اینکه از جاهلان باشم، خواست که تا بعصمت الهی کـه هیچوقت تخلف نمـی پذیرد، تمسک جوید، نـه بحکمت های مخلوقی، کـه بسیـار تخلف پذیر است، (بشـهادت اینکه مـی بینیم، چه بسیـار آلودگانی کـه علم و حکمت دارند، ولی از آلودگی جلوگیر ندارند) .

بنی اسرائیل معتقد بودند: آدمـی نباید سخنی را ازی بپذیرد، مگر با دلیل، و این اعتقاد هر چند صحیح است، و لکن اشتباهی کـه ایشان د، این بود: کـه خیـال د آدمـی مـیتواند بعلت هر حکمـی بطور تفصیل پی ببرد، و اطلاع اجمالی کافی نیست، بهمـین جهت از آنجناب خواستند که تا تفصیل اوصاف نامبرده را بیـان کند، چون عقلشان حکم مـی کرد کـه نوع خاصیت مرده زنده را ندارد، و اگر به منظور زنده مقتول، الا و لابد بایدی کشته شود، لابد مخصوصی است، کـه چنین خاصیتی دارد، بعد باید با ذکر اوصاف آن، و با بیـانی کامل، نامبرده را مشخص کند.

لذا گفتند: از پروردگارت بخواه، که تا برای ما بیـان کند: این چگونـهی است، و چون بی جهت کار را بر خود سخت گرفتند، خدا هم بر آنان سخت گرفت، و موسی درون پاسخشان فرمود :

بایدی باشد کـه نـه لاغر باشد، و نـه پیر و نازا، و نـه بکر، کـه تاکنون نیـاورده باشد، بلکه متوسط الحال باشد.

کلمـه (عوان) درون زنان و چارپایـان، عبارتست از زن و یـا حیوان ماده ای کـه در سنین متوسط از عمر باشد، یعنی سنین مـیانـه باکرهو پیری.

آنگاه پروردگارشان بحالشان ترحم کرد، و اندرزشان فرمود، کـه اینقدر درون سئوال از خصوصیـات اصرار نکنند، و دائره را بر خود تنگ نسازند، و بهمـین مقدار از بیـان قناعت کنند، و فرمود: (فافعلوا ما تؤمرون، همـین را کـه از شما خواسته اند بیـاورید) .

ولی بنی اسرائیل با این اندرز هم از سئوال باز نایستادند، و دوباره گفتند: از پروردگارت بخواه، رنگ آن را به منظور ما بیـان کند، فرمود:ی باشد زرد رنگ، ولی زرد پر رنگ، و شفاف، کـه بیننده از آن خوشش آید، درون اینجا دیگر وصف تمام شد، و کاملا روشن گردید، کـه آن عبارت است، از چهی، و دارای چه رنگی.

ولی با اینحال باز راضی نشدند، و دوباره همان حرف اولشانرا تکرار د، آنـهم با عبارتی کـه کمترین بوئی از شرم و حیـا از آن استشمام نمـیشود، و گفتند از پروردگارت بخواه، به منظور ما بیـان کند: کـه این چگونـهی باشد؟ چون به منظور ما مشتبه شده، و ما انشاء الله هدایت مـیشویم.

موسی ع به منظور بار سوم پاسخ داد: و در توضیح ماهیت آن، و رنگش فرمود:

(گاوی باشد کـه هنوز به منظور شخم و آب کشی رام نشده باشد، نـه بتواند شخم کند، و نـه آبیـاری، وقتی بیـان تمام شد، و دیگر چیزی نداشتند بپرسند، آنوقت گفتند: (حالا درست گفتی)، عینا مثلیکه نمـی خواهد سخن طرف خود را بپذیرد، ولی چون ادله او قوی است، ناگزیر مـیشود بگوید:

بله درست است، کـه این اعترافش از روی ناچاری است، و آنگاه از لجبازی خود عذر خواهی کند، باینکه آخر تاکنون سخنت روشن نبود، و بیـانت تمام نبود، حالا تمام شد، دلیل بر اینکه اعتراف بـه (الان جئت بالحق) ایشان، نظیر اعتراف آن شخص هست این هست که درون آخر مـی فرماید : (فذبحوها، و ما کادوا یفعلون، را کشتند، اما خودشان هرگز نمـیخواستند بکشند، ) خلاصه هنوز ایمان درونی بسخن موسی پیدا نکرده بودند، و اگر را کشتند، به منظور این بود کـه دیگر بهانـه ای نداشتند، و مجبور بقبول شدند.

. (و اذ قتلتم نفسا، فادارأتم فیـها)، الخ درون اینجا باصل قصه شروع شده، و کلمـه (ادارأتم) درون اصل تدارأتم بوده، و تدارء بمعنای تع و مشاجره است، و از ماده (دال را همزه) است، کـه بمعنای دفع است، شخصی را کشته بودند، و آنگاه تع مـی د، یعنی هر طائفه خون او را از خود دور مـی کرد، و بدیگری نسبت مـیداد.

و خدا مـیخواست آنچه آنان کتمان کرده بودند، بر ملا سازد، لذا دستور داد:

. (فقلنا اضربوه ببعضها)، الخ، ضمـیر اول بـه کلمـه (نفس) بر مـی گردد، و اگر مذکر آورد، باعتبار این بود کـه کلمـه (قتیل) بر آن صادق بود، و ضمـیر دومـی بـه بقره بر مـی گردد، کـه بعضی گفته اند: مراد باین قصه بیـان حکم است، و مـیخواهد مانند تورات حکمـی از احکام مربوط بکشف جنایت را بیـان کند، و بفرماید بهر وسیله شده حتما قاتل را بدست آورد، که تا خونی هدر نرفته باشد، نظیر آیـه: (و لکم فی القصاص حیوة، قصاص مایـه زندگی شما است)، (6) نـه اینکه راستی راستی موسی (ع) با دم آنگاو بمرده زده باشد، و بمعجزه نبوت مرده را زنده کرده باشد.

و لکن خواننده عزیز توجه دارد: کـه اصل سیـاق کلام، و مخصوصا این قسمت از کلام، کـه مـی فرماید : (پس گفتیم او را بـه بعضی قسمتهای بزنید، کـه خدا اینطور مردگان را زنده مـی کند)، هیچ سازگاری ندارد.

. (ثم قست قلوبکم من بعد ذلک، فهی کالحجارة، أو اشد قسوة) الخ، کلمـه قسوة وقتی درون خصوص قلب استعمال مـیشود، معنی صلابت و سختی را مـیدهد، و بمنزله صلابت سنگ است، و کلمـه (أو) بمعنای (بل) است، و مراد باینکه بمعنای (بلکه) است، این استکه معنایش با مورد (بلکه) منطبق است.

آیـه شریفه شدت قساوت قلوب آنان را، اینطور بیـان کرده: کـه (بعضی از سنگها احیـانا مـی شکافند، و نـهرها از آن ها جاری مـیشود)، و مـیانـه سنگ سخت، و آب نرم مقابله انداخته، چون معمولا هر چیز سختی را بسنگ تشبیـه مـی کنند، همچنانکه هر چیز نرم و لطیفی را باب مثل مـی زنند، مـی فرماید: سنگ بان صلابتش مـی شکافد، و انـهاری از آب نرم از آن بیرون مـی آید، ولی از دلهای اینان حالتی سازگار با حق بیرون نمـیشود، حالتی کـه با سخن حق، و کمال واقعی، سازگار باشد.

. (و ان منـها لما یـهبط من خشیة الله) الخ، هبوط سنگها همان سقوط و شکافتن صخره های بالای کوهها است، کـه بعد از پاره شدن تکه های آن درون اثر زلزله، و یـا آب شدن یخهای زمستانی، و جریـان آب درون فصل بهار، بپائین کوه سقوط مـی کند.

و اگر این سقوط را کـه مستند بعوامل طبیعی است، هبوط از ترس خدا خوانده، بدین جهت هست که همـه اسباب بسوی خدای مسبب الاسباب منتهی مـیشود، و همـینکه سنگ درون برابر عوامل خاص بخود متاثر گشته و تاثیر آنـها را مـی پذیرد، و از کوه مـی غلطد، همـین خود پذیرفتن و تاثر از امر خدای سبحان نیز هست، چون درون حقیقت خدا باو امر کرده کـه سقوط کند، و سنگها هم بطور تکوین، امر خدایرا مـی فهمند، همچنانکه قرآن کریم مـی فرماید: (و ان من شی ء الا یسبح بحمده و لکن لا تفقهون تسبیحهم، هیچ موجودی نیست، مگر آنکه با حمد خدا، پروردگارش را تسبیح مـیگوید، ولی شما تسبیح آنـها را نمـی فهمـید) (7) و نیز فرموده: (کل له قانتون، همـه درون عبادت اویند) (8) ، و خشیت جز همـین انفعال شعوری، چیز دیگری نیست، و بنا بر این سنگ کوه از خشیت خدا فرو مـی غلطد، و آیـه شریفه جاری مجرای آیـه: (و یسبح الرعد بحمده، و الملائکة من خیفته، رعد بحمد خدا و ملائکه از ترس، او را تسبیح مـیگویند).(9)

و آیـه (و لله یسجد من فی السماوات و الارض، طوعا و کرها، و ظلالهم بالغدو و الاصال، به منظور خدا همـه آنکسانیکه درون آسمانـها و زمـینند سجده مـی کنند، چه با اختیـار و چه بی اختیـار، و حتی سایـه هایشان درون صبح و شب) (10) مـیباشد کـه صدای رعد آسمانرا، تسبیح و حمد خدا دانسته، سایـه آنـها را سجده خدای سبحان معرفی مـی کند و از قبیل آیـاتی دیگر، کـه مـی بینید سخن درون آنـها از باب تحلیل جریـان یـافته است.

و سخن کوتاه اینکه جمله (و ان منـها لما یـهبط) الخ، بیـان دومـی هست برای این معنا: کـه دلهای آنان از سنگ سخت تر است، چون سنگها از خدا خشیت دارند، و از خشیت او از کوه بپائین مـی غلطند، ولی دلهای اینان از خدا نـه خشیتی دارند، و نـه هیبتی.

بحث روایتی

در محاسن (11) از امام صادق (ع) روایت کرده، کـه در تفسیر جمله: (خذوا ما آتینا کم بقوة)، درون پاسخیکه پرسید: منظور قوت بدنی است؟ یـا قلبی؟ فرمود: هر دو منظور است.

.مؤلف: این روایت را عیـاشی هم درون تفسیر خود آورده.(12)

و درون تفسیر عیـاشی، (13) از حلبی روایت کرده، کـه در تفسیر جمله: (و اذکروا ما فیـه) گفته است:
یعنی متذکر دستوراتیکه درون آنست، و نیز متذکر عقوبت ترک آن دستورات بشوید.

.مؤلف: این نکته از موقعیت و مقام جمله: (و رفعنا فوقکم الطور خذوا) نیز استفاده مـیشود .
و درون در منثور (14) استکه، از ابی هریره روایت شده کـه گفت: رسولخدا (ص) فرمود: اگر بنی اسرائیل درون قضیـه ذبح بقره نگفته بودند: (و انا انشاء الله لمـهتدون) هرگز و تا ابد هدایت نمـیشدند، و اگر از همان اول بهر دست رسی مـی یـافتند، و ذبح مـی د، قبول مـیشد، و لکن خودشان درون اثر سئوالهای بی جا، دائره آنرا بر خود تنگ د، و خدا هم بر آنـها تنگ گرفت.

و درون تفسیر عیـاشی (15) از علی بن یقطین روایت کرده کـه گفت: از ابی الحسن (ع) شنیدم مـی فرمود: خداوند بنی اسرائیل را دستور داد: یک بکشند، و از آن هم تنـها بدم آن نیـازمند بودند، ولی خدا بر آنان سخت گیری کرد.

و درون کتاب عیون اخبار الرضا (16) ، و تفسیر عیـاشی، از بزنطی روایت شده کـه گفت: از حضرت رضا (ع) شنیدم، مـی فرمود: مردی از بنی اسرائیل یکی از بستگان خود را بکشت، و جسد او را برداشته درون سر راه وارسته ترین اسباط بنی اسرائیل انداخت، و بعد خودش بخونخواهی او برخاست.

بموسی (ع) گفتند: کـه سبط آل فلان، فلانی را کشته اند، خبر بده ببینیم چهی او را کشته؟ موسی (ع) فرمود: بقره ای برایم بیـاورید، که تا بگویم: آن شخص کیست، گفتند: مگر ما را مسخره کرده ای؟ فرمود: پناه مـی برم بخدا از این کـه از جاهلان باشم، و اگر بنی اسرائیل از مـیان همـهها، یک آورده بودند، کافی بود، و لکن خودشان بر خود سخت گرفتند، و آنقدر از خصوصیـات آن پرسیدند، کـه دائره آنرا بر خود تنگ د، خدا هم بر آنان تنگ گرفت .

یکبار گفتند: از پروردگارت بخواه که تا را به منظور ما بیـان کند کـه چگونـهی است، فرمود : خدا مـی فرماید:ی باشد کـه نـه کوچه بزرگ بلکه متوسط و اگری را آورده بودند کافی بود بی جهت بر خود تنگ گرفتند خدا هم بر آنان تنگ گرفت.

یکبار دیگر گفتند: از پروردگارت بپرس: رنگ چه جور باشد، با اینکه از نظر رنگ آزاد بودند، خدا دائره را بر آنان تنگ گرفت، و فرمود: زرد باشد، آنـهم نـه هر زردی، بلکه زرد سیر، و آنـهم نـه هر رنگ سیر، بلکه رنگ سیری کـه بیننده را خوش آید، بعد دائره بر آنان که تا این مقدار تنگ شد، و معلوم هست که چنینی درون مـیانـها کمتر یـافت مـیشود، و حال آنکه اگر از اول یکی را بهر رنگ و هر جور آورده بودند کافی بود.

باز باین مقدار هم اکتفا ننموده، با یک سئوال بیجای دیگر همان زرد خوش رنگ را هم محدود د، و گفتند: از پروردگارت بپرس: خصوصیـات این را بیشتر بیـان کند، کـه امر آن بر ما مشتبه شده است، و چون خود بر خویشتن تنگ گرفتند، خدا هم بر آنان تنگ گرفت، و باز دائره زرد رنگ کذائی را تنگ تر کرد، و فرمود: زرد رنگی کـه هنوز به منظور کشت و زرع و آب کشی رام نشده، و رنگش یکدست هست خالی درون رنگ آن نباشد.

گفتند: حالا حق مطلب را اداء کردی، و چون بجستجوی چنینی برخاستند غیر از یک رأس نیـافتند، آنـهم از آن جوانی از بنی اسرائیل بود، و چون قیمت پرسیدند گفت: بـه پری پوستش از طلا، لاجرم نزد موسی آمدند، و جریـان را گفتند: دستور داد حتما بخرید، بعد آن را بان قیمت خریداری د، و آوردند.

موسی (ع) دستور داد آنرا ذبح د، و دم آنرا بجسد مرد کشته زدند، وقتی اینکار را د، کشته زنده شد، و گفت: یـا رسول الله مرا پسر عمویم کشته، نـه آنانی کـه متهم بقتل من شده اند.

آنوقت قاتل را شناختند، و دیدند کـه بوسیله دم زنده شد، بفرستاده خدا موسی (ع) گفتند : این داستانی دارد، موسی پرسید: چه داستانی؟ گفتند: جوانی بود درون بنی اسرائیل کـه خیلی بپدر و مادر خود احسان مـی کرد، روزی را خریده بود، آمد که تا از خانـه پول ببرد، ولی دید پدرش سر بر جامـه او نـهاده، و بخواب رفته، و کلید پولهایش هم زیر سر اوست، دلش نیـامد پدر را بیدار کند، لذا از خیر آن معامله گذشت و چون پدر از خواب برخاست، جریـانرا بپدر گفت، پدر او را احسنت گفت، وی درون عوض باو بخشید، کـه این بجای آن سودی کـه از تو فوت شد، و نتیجه سخت گیری بنی اسرائیل درون امر، این شد کـه دارای اوصاف کذائی، منحصر درون همـین شود، کـه این پدر بفرزند خود بخشید، و نتیجه این انحصار هم آن شد کـه سودی فراوان عاید آن فرزند شود، موسی گفت ببینید نتیجه احسان چه جور و تا چه اندازه بـه نیکوکار مـی رسد.

.مؤلف: روایـات بطوریکه ملاحظه مـی فرمائید، با اجمال آنچه کـه ما از آیـات شریفه استفاده کردیم منطبق است.

بحث فلسفی
این سوره بطوریکه ملاحظه مـی کنید، عده ای از معجزات را درون قصص بنی اسرائیل و سایر اقوام مـی شمارد، یکی شکافتن دریـا، و غرق فرعون، درون آیـه: (و اذ فرقنا بکم البحر فانجیناکم و اغرقنا آل فرعون) الخ، است، و یکی گرفتن صاعقه بر بنی اسرائیل و زنده آنان بعد از مردن است، کـه آیـه: (و اذ قلتم یـا موسی لن نؤمن لک) الخ، متعرض آنست، و یکی سایـه افکندن ابر بر بنی اسرائیل، و نازل من و سلوی درون آیـه: (و ظللنا علیکم الغمام) الخ است، و یکی انفجار چشمـه هائی از یک سنگ درون آیـه: (و اذ استسقی موسی لقومـه) الخ است، و یکی بلند کوه طور بر بالای سر بنی اسرائیل درون آیـه: (و رفعنا فوقکم الطور) الخ است، و یکی مسخ شدن جمعی از بنی اسرائیل درون آیـه: (فقلنا لهم کونوا قردة) الخ است، و یکی زنده آن مرد قتیل است، با عضوی از ذبح شده، درون آیـه: (فقلنا اضربوه ببعضها) الخ، و باز یکی دیگر زنده اقوامـی دیگر درون آیـه: (ا لم تر الی الذین خرجوا من دیـارهم) (17) الخ است، و نیز زنده آنکسی کـه از قریـه خرابی مـی گذشت درون آیـه: (او کالذی مر علی قریة و هی خاویة علی عروشـها) (18) الخ، و نیز احیـاء مرغ سر بریده بدست ابراهیم (ع) درون آیـه (و اذ قال ابراهیم رب أرنی کیف تحیی الموتی) (19) الخ است، کـه مجموعا دوازده معجزه خارق العاده مـیشود، و بیشترش بطوریکه قرآن کریم ذکر فرموده درون بنی اسرائیل رخ داده است.

و ما درون سابق امکان عقلی وقوع معجزه را اثبات کردیم، و گفتیم: کـه معجزه درون عین اینکه معجزه است، ناقض و منافی با قانون علیت و معلولیت کلی نیست، و با آن بیـان روشن گردید کـه هیچ دلیلی بر این نداریم کـه آیـات قرآنی را کـه ظاهر درون وقوع معجزه هست تاویل نموده، از ظاهرش برگردانیم، چون گفتیم: حوادثی هست ممکن، نـه از محالات عقلی، از قبیل انقسام عدد سه بدو عدد جفت، و متساوی، و یـا تولد مولودی کـه پدر خودش نیز باشد، چون اینگونـه امور امکان ندارد.

بله درون مـیانـه همـه معجزات، دو که تا معجزه هست کـه احتیـاج بـه بحث دیگری جداگانـه دارد، یکی زنده مردگان، و دوم معجزه مسخ.

در باره این دو معجزه بعضی گفته اند: این معنا درون محل خودش ثابت شده: کـه هر موجود کـه دارای قوه و استعداد و کمال و فعلیت است، بعد از آنکه از مرحله استعداد بفعلیت رسید، دیگر محال هست بحالت استعداد برگردد، و همچنین هر موجودیکه از نظر وجود، دارای کمال بیشتری است، محال هست برگردد، و بموجودی ناقص تر از خود مبدل شود، و در عین حال همان موجود اول باشد.

و انسان بعد از مردنش تجرد پیدا مـی کند، یعنی نفسش از ماده مجرد مـیشود، و موجودی مجرد مثالی یـا عقلی مـی گردد، و مرتبه مثالیت و عقلیت فوق مرتبه مادیت است، چون وجود، درون آندو قوی تر از وجود مادی است، با این حال دیگر محال هست چنین انسانی، یـا بگو چنین نفس تکامل یـافته ای، دوباره اسیر ماده شود، و باصطلاح زنده گردد، و گر نـه لازم مـی آید کـه چیزی بعد از فعلیت بقوه و استعداد برگردد، و این محال است، و نیز وجود انسان، وجودی قوی تر از وجود سایر انواع حیوانات است، و محال هست انسان برگردد، و بوسیله مسخ، حیوانی دیگر شود.

این اشکالی هست که درون باب زنده شدن مردگان و مسخ انسانـها بصورت حیوانی دیگر شده است، و ما درون پاسخ مـیگوئیم: بله برگشت چیزیکه از قوه بفعلیت رسیده، دوباره قوه شدن آن محال است، ولی زنده شدن مردگان، و همچنین مسخ، از مصادیق این امر محال نیستند.

توضیح اینکه: آنچه از حس و برهان بدست آمده، این استکه جوهر نباتی مادی وقتی درون صراط استکمال حیوانی قرار مـی گیرد، درون این صراط بسوی حیوان شدن حرکت مـی کند، و بصورت حیوانیت کـه صورتی هست مجرد بتجرد برزخی درون مـی آید، و حقیقت این صورت این هست که: چیزی خودش را درک کند، (البته ادراک جزئی خیـالی)، و درک خویشتن حیوان، وجود کامل جوهر نباتی است، و فعلیت یـافتن آن قوه و استعدادی هست که داشت، کـه با حرکت جوهری بان کمال رسید، و بعد از آنکه گیـاه بود حیوان شد، و دیگر محال هست دوباره جوهری مادی شود، و بصورت نبات درون آید، مگر آنکه از ماده حیوانی خود جدا گشته، ماده با صورت مادیش بماند، مثل اینکه حیوانی بمـیرد، و جسدی بی حرکت شود.

از سوی دیگر صورت حیوانی منشا و مبدء افعالی ادراکی، و کارهائی هست که از روی شعور از او سر مـی زند، و در نتیجه احوالی علمـی هم بر آن افعال مترتب مـیشود، و این احوال علمـی درون نفس حیوان نقش مـی بندد، و در اثر تکرار این افعال، و نقشبندی این احوال درون نفس حیوان، از آنجا کـه نقش هائی شبیـه بهم است، یک نقش واحد و صورتی ثابت، و غیر قابل زوال مـیشود، و ملکه ای راسخه مـی گردد، و یک صورت نفسانی جدید مـی شود، کـه ممکن هست نفس حیوانی بخاطر اختلاف این ملکات متنوع شود، و حیوانی خاص، و دارای صورت نوعیـه ای خاص بشود، مثلا درون یکی بصورت مکر، و در نوعی دیگر کینـه توزی، و در نوعی دیگر ، و در چهارمـی وفاء، و در پنجمـی درندگی، و امثال آن جلوه کند.

و اما مادام کـه این احوال علمـی حاصل از افعال، درون اثر تکرار بصورت ملکه درون نیـامده باشد، نفس حیوان بهمان سادگی قبلیش باقی است، و مانند نبات است، کـه اگر از حرکت جوهری باز بایستد، همچنان نبات باقی خواهد ماند، و آن استعداد حیوان شدنش از قوه بفعلیت درنمـی آید .

و اگر نفس برزخی از جهت احوال حاصله از افعالش، درون همان حال اول، و فعل اول، و با نقشبندی صورت اول، تکامل مـی یـافت، قطعا علاقه اش با بدن هم درون همان ابتدای وجودش قطع مـیشد، و اگر مـی بینیم قطع نمـی شود، بخاطر همـین هست که آن صورت درون اثر تکرار ملکه نشده، و در نفس رسوخ نکرده، حتما با تکرار افعالی ادراکی مادیش، بتدریج و خورده خورده صورتی نوعی درون نفس رسوخ کند، و حیوانی خاص بشود، البته درون صورتیکه عمر طبیعی، و یـا مقدار قابل ملاحظه ای از آنرا داشته باشد و اما اگر بین او و بین عمر طبیعیش، و یـا آنمقدار قابل ملاحظه از عمر طبیعیش، چیزی از قبیل مرگ فاصله شود، حیوان بهمان سادگی، و بی نقشی حیوانیتش باقی مـیماند، و صورت نوعیـه ای بخود نگرفته، مـی مـیرد.

و حیوان وقتی درون صراط انسانیت قرار بگیرد، وجودی هست که علاوه بر ادراک خودش، تعقل کلی هم نسبت بذات خود دارد، آنـهم تعقل مجرد از ماده، و لوازم آن، یعنی اندازه ها، و ابعاد، و رنگها، و امثال آن، درون اینصورت با حرکت جوهری از فعلیت مثالی کـه نسبت بمثالیت فعلیت است، ولی نسبت بفعل قوه، استعداد است، بتدریج بسوی تجرد عقلی قدم مـی گذارد، که تا وقتی کـه صورت انسانی درون باره اش تحقق یـابد، اینجاست کـه دیگر محال هست این فعلیت برگردد بقوه، کـه همان تجرد مثالی بود، همانطور کـه گفتیم فعلیت حیوانیت محال هست برگردد، و قوه شود .

تازه این صورت انسانیت هم، افعال و بدنبال آن احوالی دارد، کـه با تکرار و تراکم آن احوال، بتدریج صورت خاصی جدید پیدا مـیشود، کـه خود باعث مـی گردد یک نوع انسان، بانواعی از انسان تنوع پیدا کند، یعنی همان تنوعی کـه در حیوان گفتیم.

حال کـه این معنا روشن گردید فهمـیدی کـه اگر فرض کنیم انسانی بعد از مردنش بدنیـا برگردد، و نفسش دوباره متعلق بماده شود، آنـهم همان ماده ای کـه قبلا متعلق بان بود، این باعث نمـیشود کـه تجرد نفسش باطل گردد، چون نفس این فرد انسان، قبل از مردنش تجرد یـافته بود، بعد از مردنش هم تجرد یـافت، و بعد از برگشتن بـه بدن، باز همان تجرد را دارد.

تنـها چیزیکه با مردن از دست داده بود، این بود کـه آن ابزار و آلاتیکه با آنـها درون مواد عالم دخل و تصرف مـی کرد، و خلاصه ابزار کار او بودند، آنـها را از دست داد، و بعد از مردنش دیگر نمـیتوانست کاری مادی انجام دهد، همانطور کـه یک نجار یـا صنعت گر دیگر، وقتی ابزار صنعت خود را از دست بدهد، دیگر نمـیتواند درون مواد کارش از قبیل تخته و آهن و امثال آن کار کند، و دخل و تصرف نماید، و هر وقت دستش بان ابزار رسید، باز همان استاد سابق است، و مـیتواند دوباره بکارش مشغول گردد، نفس هم وقتی بتعلق فعلی بماده اش برگردد، دوباره دست بکار شده، قوی و ادوات بدنی خود را کار مـی بندد، و آن احوال و ملکاتی را کـه در زندگی قبلیش بواسطه افعال مکرر تحصیل کرده بود، تقویت نموده، دو چندانش مـی کند، و دوران جدیدی از استکمال را شروع مـی کند، بدون اینکه مستلزم رجوع قهقری، و سیر نزولی از کمال بسوی نقص، و از فعل بسوی قوه باشد.

و اگر بگوئی: این سخن مستلزم قول بقسر دائم است، و بطلان قسر دائم از ضروریـات است، توضیح اینکه نفس مجرد، کـه از بدن منقطع شده، اگر باز هم درون طبیعتش امکان این معنا باقی مانده باشد کـه بوسیله افعال مادی بعد از تعلق بماده به منظور بار دوم باز هم استکمال کند، معلوم مـیشود مردن و قطع علاقه اش از بدن، قبل از بکمال رسیدن بوده، و مانند مـیوه نارسی بوده کـه از درخت چیده باشند، و معلوم هست که چنینی که تا ابد از آنچه طبیعتش استعدادش را داشته محروم مـیماند، چون بنا نیست تمامـی مردگان دوباره بوسیله معجزه زنده شوند، و خلاء خود را پر کنند، و محرومـیت دائمـی همان قسر دائمـی است، کـه گفتیم محال است.

در پاسخ مـیگوئیم: این نفوسیکه درون دنیـا از قوه بفعلیت درون آمده، و بحدی از فعلیت رسیده، و مرده اند دیگر امکان استکمالی درون آینده و بطور دائم درون آنـها باقی نمانده، بلکه یـا همچنان بر فعلیت حاضر خود مستقر مـی گردند، و یـا آنکه از آن فعلیت درون آمده، صورت عقلیـه مناسبی بخود مـی گیرند، و باز بهمان حد و اندازه باقی مـیمانند و خلاصه امکان استکمال بعد از مردن تمام مـیشود.

پس انسانیکه با نفسی ساده مرده، ولی کارهائی هم از خوب و بد کرده، اگر دیر مـی مرد و مدتی دیگر زندگی مـی کرد، ممکن بود به منظور نفس ساده خود صورتی سعیده و یـا شقیـهب کند، و همچنین اگر قبل ازب چنین صورتی بمـیرد، ولی دو مرتبه بدنیـا برگردد، و مدتی زندگی کند، باز ممکن هست زائد بر همان صورت کـه گفتیم صورتی جدید،ب کند.

و اگر برنگردد درون عالم برزخ پاداش و یـا کیفر کرده های خود را مـی بیند، که تا آنجا کـه بصورتی عقلی مناسب با صورت مثالی قبلیش درآید، وقتی درآمد، دیگر آن امکان استکمال باطل گشته، تنـها امکانات استکمالهای عقلی برایش باقی مـیماند، کـه در چنین حالی اگر بدنیـا برگردد، مـیتواند صورت عقلیـه دیگری از ناحیـه ماده و افعال مربوط بانب کند، مانند انبیـاء و اولیـاء، کـه اگر فرض کنیم دوباره بدنیـا برگردند، مـیتوانند صورت عقلیـه دیگری بدست آورند، و اگر برنگردند، جز آنچه درون نوبت اولب کرده اند، کمال و صعود دیگری درون مدارج آن، و سیر دیگری درون صراط آن، نخواهند داشت، (دقت فرمائید) .

و معلوم هست که چنین چیزی قسر دائمـی نخواهد بود، و اگر صرف اینکه (نفسی از نفوس مـیتوانسته کمالی را بدست آورد، و بخاطر عمل عاملی و تاثیر علت هائی نتوانسته بدست بیـاورد، و از دنیـا رفته) قسر دائمـی باشد، حتما بیشتر و یـا همـه حوادث این عالم، کـه عالم تزاحم و موطن تضاد است، قسر دائمـی باشد.

پس جمـیع اجزاء این عالم طبیعی، درون همدیگر اثر دارند، و قسر دائمـی کـه محال است، این هست که درون یکی از غریزه ها نوعی از انواع اقتضاء نـهاده شود، کـه تقاضا و یـا استعداد نوعی از انواع کمال را داشته باشد ولی به منظور ابد این استعدادش بفعلیت نرسیده باشد، حال یـا به منظور اینکه امری درون داخل ذاتش بوده کـه او را از رسیدن بکمال باز داشته، و یـا بخاطر امری خارج از ذاتش بوده کـه استعداد بحسب غریزه او را باطل کرده، کـه در حقیقت مـیتوان گفت این خود غریزه و خوی باطل بکسی هست که مستعد گرفتن خوی کمال است، و جبلی لغو و بیـهوده کاری، درون نفس او است. (دقت بفرمائید) .

و همچنین اگر انسانی را فرض کنیم، کـه صورت انسانیش بصورت نوعی دیگر از انواع حیوانات، از قبیل مـیمون، و خوک، مبدل شده باشد، کـه صورت حیوانیت روی صورت انسانیش نقش بسته، و چنینی انسانی هست خوک، و یـا انسانی هست مـیمون، نـه اینکه بکلی انسانیتش باطل گشته، و صورت خوکی و مـیمونی بجای صورت انسانیش نقش بسته باشد.

پس وقتی انسان درون اثر تکرار عمل، صورتی از صور ملکات راب کند، نفسش بان صورت متصور مـی شود، و هیچ دلیلی نداریم بر محال بودن اینکه نفسانیـات و صورتهای نفسانی همانطور کـه در آخرت مجسم مـیشود، درون دنیـا نیز از باطن بظاهر درون آمده، و مجسم شود.

در سابق هم گفتیم: کـه نفس انسانیت درون اول حدوثش کـه هیچ نقشی نداشت، و قابل و پذیرای هر نقشی بود، مـی تواند بصورتهای خاصی متنوع شود، بعد از ابهام مشخص، و بعد از اطلاق مقید شود، و بنا بر این همانطور کـه گفته شد، انسان مسخ شده، انسان هست و مسخ شده، نـه اینکه مسخ شده ای فاقد انسانیت باشد (دقت فرمائید) .

در جرائد روز هم، از اخبار مجامع علمـی اروپا و آمریکا چیزهائی مـیخوانیم، کـه امکان زنده شدن بعد از مرگ را تایید مـی کند، و همچنین مبدل شدن صورت انسان را بصورت دیگر یعنی مسخ را جائز مـیشمارد، گو اینکه ما درون این مباحث اعتماد باینگونـه اخبار نمـی کنیم و لکن مـی خواهیم تذکر دهیم کـه اهل بحث از دانش پژوهان آنچه را دیروز خوانده اند، امروز فراموش نکنند .

در اینجا ممکن هست بگوئی: بنا بر آنچه شما گفتید، راه به منظور تناسخ هموار شد، و دیگر هیچ مانعی از پذیرفتن این نظریـه باقی نمـی ماند.

در جواب مـیگوئیم: نـه، گفتار ما هیچ ربطی بـه تناسخ ندارد، چون تناسخ عبارت از این هست که بگوئیم: نفس آدمـی بعد از آنکه بنوعی کمال استکمال کرد، و از بدن جدا شد، بـه بدن دیگری منتقل شود، و این فرضیـه ایست محال چون بدنی کـه نفس مورد گفتگو مـیخواهد منتقل بان شود، یـا خودش نفس دارد، و یـا ندارد، اگر نفس داشته باشد مستلزم آنست کـه یک بدن دارای دو نفس بشود، و این همان وحدت کثیر و کثرت واحد هست (که محال بودنش روشن است)، و اگر نفسی ندارد، مستلزم آنست کـه چیزیکه بفعلیت رسیده، دوباره برگردد بالقوه شود، مثلا پیر مرد برگردد کودک شود، (که محال بودن این نیز روشن است)، و همچنین اگر بگوئیم: نفس تکامل یـافته یک انسان، بعد از جدائی از بدنش، ببدن گیـاه و یـا حیوانی منتقل شود، کـه این نیز مستلزم بالقوه شدن بالفعل است، کـه بیـانش گذشت.

بحث علمـی و اخلاقی

در قرآن از همـه امتهای گذشته بیشتر، داستانـهای بنی اسرائیل، و نیز بطوریکه گفته اند از همـه انبیـاء گذشته بیشتر، نام حضرت موسی ع آمده، چون مـی بینیم نام آن جناب درون صد و سی و شش جای قرآن ذکر شده، درست دو برابر نام ابراهیم ع، کـه آن جناب هم از هر پیغمبر دیگری نامش بیشتر آمده، یعنی باز بطوریکه گفته اند، نامش درون شصت و نـه مورد ذکر شده.

علتی کـه برای این معنا بنظر مـی رسد، اینست کـه اسلام دینی هست حنیف، کـه اساسش توحید است، و توحید را ابراهیم ع تاسیس کرد، و آنگاه خدای سبحان آنرا به منظور پیـامبر گرامـیش محمد ص باتمام رسانید، و فرمود: (ملة ابیکم ابراهیم هو سماکم المسلمـین من قبل، دین توحید، دین پدرتان ابراهیم است، او شما را از پیش مسلمان نامـید) (20) و بنی اسرائیل درون پذیرفتن توحید لجوج ترین امتها بودند، و از هر امتی دیگر بیشتر با آن دشمنی د، و دورتر از هر امت دیگری از انقیـاد درون برابر حق بودند، همچنانکه کفار عرب هم کـه پیـامبر اسلام گرفتار آنان شد، دست کمـی از بنی اسرائیل نداشتند، و لجاجت و خصومت با حق را بجائی رساندند کـه آیـه: (ان الذین کفروا سواء علیـهم ء أنذرتهم ام لم تنذرهم لا یؤمنون،انیکه کفر ورزیدند، چه انذارشان ی، و چه نکنی ایمان نمـی آورند) (21) درون حقشان نازل شد و هیچ قساوت و جفا، و هیچ رذیله دیگر از رذائل، کـه قرآن به منظور بنی اسرائیل ذکر مـی کند، نیست، مگر آنکه درون کفار عرب نیز وجود داشت، و بهر حال اگر درون قصه های بنی اسرائیل کـه در قرآن آمده دقت کنی، و در آنـها باریک شوی، و باسرار خلقیـات آنان پی ببری، خواهی دید کـه مردمـی فرو رفته درون مادیـات بودند، و جز لذائذ مادی، و صوری، چیزی دیگری سرشان نمـیشده، امتی بوده اند کـه جز درون برابر لذات و کمالات مادی تسلیم نمـیشدند، و بهیچ حقیقت از حقائق ماوراء حس ایمان نمـی آوردند، همچنانکه امروز هم همـینطورند.

و همـین خوی، باعث شده کـه عقل و اراده شان درون تحت فرمان و انقیـاد حس و ماده قرار گیرد، و جز آنچه را کـه حس و ماده تجویز کند، جائز ندانند، و بغیر آنرا اراده نکنند، و باز همـین انقیـاد درون برابر حس، باعث شده کـه هیچ سخنی را نپذیرند، مگر آنکه حس آنرا تصدیق کند، و اگر دست حس بتصدیق و تکذیب آن نرسید، آنرا نپذیرند، هر چند کـه حق باشد.

و باز این تسلیم شدنشان درون برابر محسوسات، باعث شده کـه هر چه را ماده پرستی صحیح بداند، و بزرگان یعنی آنـها کـه مادیـات بیشتر دارند، آنرا نیکو بشمارند، قبول کنند، هر چند کـه حق نباشد، نتیجه این پستی و کوتاه فکریشان هم این شد: کـه در گفتار و کردار خود دچار تناقض شوند، مثلا مـی بینیم کـه از یکسو درون غیر محسوسات دنباله روی دیگران را تقلید کورکورانـه خوانده، مذمت مـی کنند، هر چند کـه عمل عمل صحیح و سزاواری باشد، و از سوی دیگر همـین دنباله روی را اگر درون امور محسوس و مادی و سازگار با هوسرانیـهایشان باشد، مـی ستایند، هر چند کـه عمل عملی زشت و خلاف باشد.

یکی از عواملی کـه این روحیـه را درون یـهود تقویت کرد، زندگی طولانی آنان درون مصر، و در زیر سلطه مصریـان است، کـه در این مدت طولانی ایشانرا ذلیل و خوار د، و خود گرفته، شکنجه دادند و بدترین عذابها را چشاندند، فرزندانشان را مـی کشتند، و زنانشان را زنده نگه مـیداشتند، کـه همـین خود عذابی دردناک بود، کـه خدا بدان مبتلاشان کرده بود.

و همـین وضع باعث شد، جنس یـهود سرسخت بار بیـایند، و در برابر دستورات انبیـاءشان انقیـاد نداشته، گوش بفرامـین علمای ربانی خود ندهند، با اینکه آن دستورات و این فرامـین، همـه بسود معاش و معادشان بود، (برای اینکه کاملا بگفته ما واقف شوید، مواقف آنان با موسی (ع)، و سایر انبیـاء را از نظر بگذرانید)، و نیز آن روحیـه باعث شد کـه در برابر مغرضان و گردن کشان خود رام و منقاد باشند، و هر دستوری را از آنـها اطاعت کنند.

امروز هم حق و حقیقت درون برابر تمدن مادی کـه ارمغان غربی ها هست بهمـین بلا مبتلا شده، چون اساس تمدن نامبرده بر حس و ماده است، و از ادله ایکه دور از حس اند، هیچ دلیلی را قبول نمـی کند، و در هر چیزیکه منافع و لذائذ حسی و مادی را تامـین کند، از هیچ دلیلی سراغ نمـی گیرد، و همـین باعث شده کـه احکام غریزی انسان بکلی باطل شود، و معارف عالیـه و اخلاق فاضله از مـیان ما رخت بربندد، و انسانیت درون خطر انـهدام، و جامعه بشر درون خطر شدیدترین فساد رار گیرد، کـه بزودی همـه انسانـها باین خطر واقف خواهند شد، و شرنگ تلخ این تمدن را خواهند چشید.

در حالیکه بحث عمـیق درون اخلاقیـات خلاف این را نتیجه مـیدهد، آری هر سخنی و دلیلی قابل پذیرش نیست، و هر تقلیدی هم مذموم نیست، توضیح اینکه نوع بشر بدان جهت کـه بشر هست با افعال ارادی خود کـه متوقف بر فکر و اراده او است، بسوی کمال زندگیش سیر مـی کند، افعالیکه تحققش بدون فکر محال است.

پس فکر یگانـه اساس و پایـه ایست کـه کمال وجودی، و ضروری انسان بر آن پایـه بنا مـیشود، بعد انسان چاره ای جز این ندارد، کـه در باره هر چیزیکه ارتباطی با کمال وجودی او دارد، چه ارتباط بدون واسطه، و چه با واسطه، تصدیق هائی عملی و یـا نظری داشته باشد، و این تصدیقات همان مصالح کلیـه ایست کـه ما افعال فردی و اجتماعی خود را با آنـها تعلیل مـی کنیم، و یـا قبل از اینکه افعال را انجام دهیم، نخست افعال را با آن مصالح درون ذهن مـی سنجیم، و آنگاه با خارجیت بان افعال، آن مصالح را بدست مـی آوریم، (دقت فرمائید) .

از سوی دیگر درون نـهاد انسان این غریزه نـهفته شده: کـه همواره بهر حادثه بر مـیخورد، از علل آن جستجو کند، و نیز هر پدیده ای کـه در ذهنش هجوم مـی آورد علتش را بفهمد، و تا نفهمد آن پدیده ذهنی را درون خارج تحقق ندهد، بعد هر پدیده ذهنی را وقتی تصمـیم مـی گیرد درون خارج ایجاد کند، کـه علتش هم درون ذهنش وجود داشته باشد و نیز درون باره هیچ مطلب علمـی، و تصدیق نظری، داوری ننموده، و آنرا نمـی پذیرد، مگر وقتی کـه علت آنرا فهمـیده باشد، و باتکاء آن علت مطلب نامبرده را بپذیرد.

این وضعی هست که انسان دارد، و هرگز از آن تخطی نمـی کند، و اگر هم بمواردی برخوریم کـه بر حسب ظاهر بر خلاف این کلیت باشد، باز با دقت نظر و باریک بینی شبهه ما از بین مـی رود، و پی مـی بریم کـه در آن مورد هم جستجوی از علت وجود داشته، چون اعتماد و طمانینـه بعلت امری هست فطری و چیزیکه فطری شد، دیگر اختلاف و تخلف نمـی پذیرد.

و همـین داعی فطری، انسان را بتلاشـهائی فکری و عملی وادار کرد، کـه مافوق طاقتش بود، چون احتیـاجات طبیعی او یکی دو که تا نبود، و یک انسان بـه تنـهائی نمـی توانست همـه حوائج خود را بر آورد، درون همـه آنـها عمل فکری انجام داده، و بدنبالش عمل بدنی هم انجام دهد، و در نتیجه همـه حوائج خود را تامـین کند، چون نیروی طبیعی شخص او وافی باینکار نبود، لذا فطرتش راه چاره ای پیش پایش گذاشت و آن این بود کـه متوسل بزندگی اجتماعی شود، و برای خود تمدنی بوجود آورد، و حوائج زندگی را درون مـیان افراد اجتماع تقسیم کند، و برای هر یک از ابواب حاجات، طائفه ای را موکل سازد، عینا مانند یک بدن زنده، کـه هر عضو از اعضاء آن، یک قسمت از حوائج بدن را بر مـی آورد، و حاصل کار هر یک عاید همـه مـیشود.

از سوی دیگر، حوائج بشر حد معینی ندارد، که تا وقتی بدان رسید، تمام شود، بلکه روز بروز بر کمـیت و کیفیت آنـها افزوده مـی گردد، و در نتیجه فنون، و صنعت ها، و علوم، روز بروز انشعاب نوی بخود مـی گیرد، ناگزیر به منظور هر شعبه از شعب علوم، و صنایع، بـه متخصصین احتیـاج پیدا مـی کند، و در صدد تربیت افراد متخصص بر مـی آید، آری این علومـی کـه فعلا از حد شمار درون آمده، بسیـاری از آنـها درون سابق یک علم شمرده مـیشد، و همچنین صنایع گونـه گون امروز، کـه هر چند تای از آن، درون سابق جزء یک صنعت بود، و یک نفر متخصص درون همـه آنـها بود، ولی امروز همان یک علم، و یک صنعت دیروز، تجزیـه شده، هر باب، و فصل، از آن علم و صنعت، علمـی و صنعتی جداگانـه شده، مانند علم طب، کـه در قدیم یک علم بود، و جزء یکی از فروع طبیعیـات بشمار مـی رفت، ولی امروز بچند علم جداگانـه تقسیم شده، کـه یک فرد انسان (هر قدر هم نابغه باشد)، درون بیشتر از یکی از آن علوم تخصص پیدا نمـی کند.

و چون چنین بود، باز با الهام فطرتش ملهم شد باینکه درون آنچه کـه خودش تخصص دارد، بعلم و آگهی خود عمل کند، و در آنچه کـه دیگران درون آن تخصص دارند، از آنان پیروی نموده، بـه تخصص و مـهارت آنان اعتماد کند.

اینجاست کـه مـیگوئیم: بنای عقلای عالم بر این هست که هر باهل خبره درون هر فن مراجعه نماید، و حقیقت و واقع این مراجعه، همان تقلید اصطلاحی هست که معنایش اعتماد بدلیل اجمالی هر مسئله ایست، کـه دسترسی بدلیل تفصیلی آن از حد و حیطه طاقت او بیرون است.

همچنانکه بحکم فطرتش خود را محکوم مـیداند، باینکه درون آنچه کـه در وسع و طاقت خودش هست به تقلید از دیگران اکتفاء ننموده، خودش شخصا بـه بحث و جستجو پرداخته، دلیل تفصیلی آنرا بدست آورد.

و ملاک درون هر دو باب این هست که آدمـی پیروی از غیر علم نکند، اگر قدرت بر اجتهاد دارد، بحکم فطرتش حتما باجتهاد، و تحصیل دلیل تفصیلی، و علت هر مسئله کـه مورد ابتلای او هست بپردازد، و اگر قدرت بر آن ندارد، ازی کـه علم بان مسئله را دارد تقلید کند، و از آنجائیکه محال هست فردی از نوع انسانی یـافت شود، کـه در تمامـی شئون زندگی تخصص داشته باشد، و آن اصولی را کـه زندگیش متکی بدانـها هست مستقلا اجتهاد و بررسی کند، قهرا محال خواهد بود کـه انسانی یـافت شود کـه از تقلید و پیروی غیر، خالی باشد، و هر خلاف این معنا را ادعا کند، و یـا درون باره خود پنداری غیر این داشته باشد، یعنی مـیپندارد کـه در هیچ مسئله از مسائل زندگی تقلید نمـی کند، درون حقیقت سند سفاهت خود را دست داده.

بله تقلید درون آن مسائلی کـه خود انسان مـیتواند بدلیل و علتش پی ببرد، تقلید کورکورانـه و غلط است، همچنانکه اجتهاد درون مسئله ای کـه اهلیت ورود بدان مسئله را ندارد، یکی از رذائل اخلاقی است، کـه باعث هلاکت اجتماع مـی گردد، و مدینـه فاضله بشری را از هم مـی پاشد، بعد افراد اجتماع، نمـی توانند درون همـه مسائل مجتهد باشند، و در هیچ مسئله ای تقلید نکنند، و نـه مـیتوانند درون تمامـی مسائل زندگی مقلد باشند، و سراسر زندگیشان پیروی محض باشد، چون جز از خدای سبحان، از هیچ دیگر نباید اینطور پیروی کرد، یعنی پیرو محض بود، بلکه درون برابر خدای سبحان حتما پیرو محض بود، چون او یگانـه سببی هست که سایر اسباب همـه باو منتهی مـیشود.

ترجمـه المـیزان، ج 1، علامـه طباطبایی

پی نوشت ها:
1 سوره اعراف آیـه 171

2 سوره بقره آیـه 256

3 سوره یونس آیـه 99

4 مفردات راغب ص 451

5 سوره اعراف آیـه 138

6 سوره بقره آیـه 179

7 سوره اسری آیـه 44

8 سوره بقره آیـه 116

9 سوره رعد آیـه 13

10 سوره رعد آیـه 15

11 محاسن برقعی ج 261 ص 319

12 تفسیر عیـاشی ج 1 ص 45 ص 52

13 تفسیر عیـاشی ج 1 ص 45 ص 53

14 الدر المنثور ج 1 ص 77

15 تفسیر عیـاشی ج 1 ص 47 ح 58

16 عیون اخبار الرضا ج 2 ص 13 ح 31 و تفسیر عیـاشی ج 1 ص 46 ح 57

17 سوره بقره آیـه 243

18 سوره بقره آیـه 259

19 سوره بقره آیـه 260

20 سوره حج آیـه 78

21 سوره بقره آیـه 6




[داستان بنی اسرائیل درون قرآن مجید | پرسمان دانشجويي ... ع شخم کردن با گاو در قدیم]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Fri, 27 Jul 2018 12:33:00 +0000